امروز یکی از روزهای ترسناک زندگیم بود! نمیدونم شاید منم ترسو باشم! شایدم سوسول! یا شایدم هر کلمۀ دیگهای! امروز تنها دوستی که باقی مونده بود، از دست رفتنش رو تماشا کردم. یه فضای سبز کوچکی جلوی یه فروشگاهی نزدیک خونه ما وجود داره، و زنگ زد که من اومدم ببینمت و بیا پایین و از این حرفا. منم به خیال خام، فکر میکردم این همونیه که باید باشه! اما نه، آدما عوض میشن! و برعکس من، به جای تغییرات مثبت، تغییرات منفی رو برمیگزینن! خلاصه که زیر یکی از این آلاچیقا نشسته بود. منم رفتم پیشش! یکی دیگه از آلاچیقا که نسبتاً نزدیک ما بود، دختر نشسته بودن. داشتم صحبت میکردم که یه دفعه برگشت گفت موقعیت خوبیه! گفتم چی موقعیت خوبیه؟ با چشماش سمتی رو اشاره کرد که دخترا نشسته بودن. راستش من فکر میکردم که اونا خانمهای بزرگسال هستن و کسی قرار نیست فکر بدی راجع بهشون بکنه. اما از شانس من مثل این که سنشون پایین تر از این حرفا بود و مناسب کثافت کاری. گفت شماره میدی؟ گفتم چرا داری چرت و پرت میگی؟ جواب منو بده (راجع سوالی که وسط صحبتم ازش پرسیده بودم). خلاصه خیلی ترسیدم و ترس بر روانم رخنه کرد! ؛ نکته جالب اینجاست که از فلاکت و بدبختی تو زندگی صحبت میکرد.
فهمیدم که اینم کاملا از دست رفته! فکر نکنم امیدی به بازگردوندنش باشه. متاسفانه، تنهایی یکی از ویژگیهای خیلی بزرگ زندگی من محسوب میشه. من نه تونستم با قشر مذهبی ارتباط برقرار کنم و نه قشر غیر مذهبی! و حالا تنهای تنها هستم :)
حقیقتاً، تنهای تنها.
[In reply to ]
چه میدونم؟ شاید اینطوری باشه که من حتی تو قشر مذهبی هم از یاد خدا بیام بیرون! بنابراین خدا تصمیم گرفته زندگی من تنهایی باشه. حقیقتاً تنهای تنها. و حقیقتاً هم باهاش هیچ مشکلی ندارم :) {شایدم به همین خاطر باشه اینقدر از دانشگاه میترسم، خدایا، پس تا امکانش هست کرونا رو نگه دار. قوی قویش کن! و نذار هیچ واکسنی روش عمل کنه :) خواهش میکنم} (برای اولین بار از ته قلب یه آرزو کردم)
درباره این سایت